شنیدم که میلـرزد عرش تو را اگـر از دل خـســتـه آهــی کـنـم
فـقـط مـایـۀ آبــروریــزی اسـت اگـربــازهـم اشـتــبـاهـی کــنـم
خــودم واقـــفــم بــیارادهشــدم تـونـگـذار تـا کـه گـنـاهـیکـنم
بـشـوی ازدلـم رنگ زنگارکه کـمی فـکـر این روسـیـاهی کنم
سـبـک مـیشـود شـانـه من اگر بـه ایـوان مــولا نـگـاهـیکـنــم
به جان علی دست من را بگـیر فـقـیر تو هـسـتم و انتالکـبـیـر
همه عـمر با یک هـدف زنـدهامبهعـشـق عـلی ونجـف زنـدهام
به آن بانـویی که پَـراو شکست غـروردل دخـتــر اوشـکـسـت
به آن دخـتـری که گـل لانـه شد پس از مـادرش مـادر خـانه شد
به آن دختریکه به خانه نشست و زخـم سـرمـرتضی را ببست
به آن خواهریکه دل شب رسید جگـرپـاره رادردل تـشـت دید به آن خواهریکه پُرازسوزوآه رسید وبه سرزد روی قـتـلگاه
به آن خواهری که به چشمان تر جداشـد کـنـارش زاربـاب سـر
قـسـم مـیدهـم روسـفـیـدم کـنـی مـرادردفـاعـش شـهـیـدمکـنـی